عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت هشتاد و پنجم
زمان ارسال : ۱۶۴ روز پیش
اولین روز ملاقات همه پشت در اتاق دایی حسام جمع بودیم. دل توی دلم نبود که ببینمش. بالاخره اجازهی ورود داده شد و یک به یک پشت سر هم داخل رفتیم. با دیدن دایی که چشمانش دوباره به روی زندگی باز شده و لبخند گرم همیشگی بر لبش نقش بسته بود قلبم به شادی نشست. دایی با دیدن من یک دستش را باز کرد و من با چشمانی لبریز از اشک خودم را به او رساندم و در آغوش گرمش جای گرفتم. دایی با لحنی مهربان پرسید:
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
اسرا
00وای اصلاتوقع چنین پایانی برای کاظم خان نداشتم حامدگناه داره🙏⚘💋